کد مطلب:243800 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:222

شهادت امام رضا و غسل دادن امام جواد او را
[79] 5 - ابن حمزه آورده است:

محمد بن قتیبه كه مؤدب [1] امام جواد علیه السلام بود روایت كرده كه گفت: یك روز امام جواد علیه السلام پیش من بود و نوشته ای را كه در دست داشت، قرائت می كرد، ناگهان نوشته را از دست مباركش افكند و پریشان برخاست، در حالی كه می فرمود: (انا لله و انا الیه راجعون) [2] «همه ی ما از آن خدائیم و به سوی او باز می گردیم.» به خدا سوگند! او در گذشت! پدرم بدرود زندگی گفت عرض كردم: چگونه دانستید؟

حضرت فرمود: مطلب بی سابقه ای از عظمت و بزرگی خدای متعال به من روی آورد.

عرض كردم: شهادتش قطعی است؟

فرمود: از این سخن در گذر، بگذار داخل اتاق شوم و پیش تو باز گردم، سپس اگر خواستی آیاتی از قرآن كریم برایم بخوان تا برایت تفسیر كنم و به خاطر سپاری (امام جواد علیه السلام اینجا است كه بعد از شهادت پدرش اظهار علم امامت می كند)، آنگاه داخل اتاق شد، من نیز برخاستم و از سر ارادت، به جستجویش پرداختم و از احوالش سؤال كردم؟ گفتند: داخل این اتاق شده و در را بر خود بسته و فرموده است، به كسی اجازه ورود به این اتاق ندهید تا به نزد شما بازگردم، (مدتی سپری شد) و حضرت با حال دگرگون، بیرون آمد و می فرمود: (انا لله و انا الیه راجعون) «ما از آن خدائیم و بسوی او باز می گردیم.» به خدا سوگند! پدرم در گذشت!

عرض كردم: فدایت شوم، شهادتش قطعی است؟

فرمود: آری، خود عهده دار غسل و كفنش بودم كه این كار، از دیگری ساخته نیست، سپس افزود از این سخن بگذر و اگر دوست داری، آیاتی از قرآن كریم عرضه كن تا برایت تفسیر كنم و آنها را بخاطر بسپاری، عرض كردم: اعراف، پس به خدای متعال از شیطان رجیم پناه برد، آنگاه قرائت فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم (و اذا نتقنا الجبل فوقهم كأنه ظلة و ظنوا أنه



[ صفحه 73]



واقع بهم) [3] بنام خداوند بخشنده مهربان (و نیز بیاد بیاور) هنگامی كه كوه را بر فراز آنها بلند كردیم، آنچنان كه گمان كردند بر آنان فرود می آید... عرض كردم: منظورم «المص» [4] است حضرت فرمود: این آغاز سوره است و بعد آن حضرت مواردی از آیات ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام و مواردی كه نویسندگان دچار اشتباه شده اند، یا بر مردم مشتبه گردیده است را بیان فرمودند.

نویسنده می گوید: البته باید توجه داشت كه حضرت، در مدینه بود و پدرش، در خراسان. [5] .

[80] 6 - شیخ صدوق گفته است:

از ابا صلت هروی روایت شده كه گفت: در حالی كه خدمت امام رضا علیه السلام ایستاده بودم به من فرمود: ای ابا صلت! به این گنبد كه قبر هارون در آن قرار دارد، داخل شو و كمی خاك از چهار طرف آن برایم بیاور.

ابا صلت گفت: پس رفتم و خاك را برایش آوردم و چون در برابرش نهادم، به من فرمود: كمی هم از خاك كنار در به من بده، آن را به حضرت دادم، حضرت آن را گرفت و بوئید و ریخت، سپس فرمود: به زودی قبر مرا در این جا حفر خواهند كرد و سنگ بزرگی آشكار خواهد شد كه هر گاه تمام كلنگ زنان خراسان دست به دست یكدیگر بدهند، آن را از جای نخواهند كند، آنگاه مثل همین سخن را، راجع به جای پا و محل سر بیان كرد و فرمود: این خاك را به من بده كه از تربت من است، حضرت در ادامه فرمود: به زودی قبر مرا در همینجا حفر خواهند كرد، پس وادارشان كن كه قبر مرا هفت پله پائین برند و در آن ضریحی (شكاف در وسط گور) قرار دهند و اگر سرباز زدند تا لحد (شكاف در یك جانب گور) بسازند، وادارشان كن تا آن را به وسعت دو زراع (یك متر) و یك وجب قرار دهند، خدای متعال هر اندازه كه خواهند برایم فراخ خواهد ساخت و چون چنین كردند، در كنار سرم رطوبتی خواهی یافت، پس به سخنی كه به تو خواهم آموخت سخن بگو كه آب از لحد خواهد جوشید و آن را پر خواهد كرد و تو ماهیان كوچكی در آن خواهی دید، پس نانی كه به تو خواهم داد برای آنها بیفكن كه ماهیان آن را خواهند خورد و چون از نان چیزی نماند، ماهی بزرگی بیرون خواهد



[ صفحه 74]



آمد و ماهیان كوچك را یك به یك خواهد بلعید و چیزی از آنها باقی نخواهد گذاشت و پس از آن نا پدید خواهد گشت، وقتی ماهی بزرگ ناپدید شد، دست خود را بر آب گذار و سخنی را كه به تو خواهم آموخت بر زبان آور كه بعد از آن، آب فروكش خواهد كرد و چیزی از آن باقی نخواهد ماند و این كار را جز در حضور مأمون انجام مده.

سپس فرمود: ای اباصلت! فردا صبح بر این بد كار داخل خواهم شد، هر گاه از نزد وی با سر برهنه بیرون آمدم، با من سخن بگو كه سخن مرا خواهی شنید و اگر با سر پوشیده خارج شدم، با من سخن مگو.

چون بامداد فردا رسید، لباس خود را پوشید و در محرابش به انتظار نشست، در همین حال غلام مأمون بر او داخل شد و عرض كرد: امیر مؤمنان را اجابت كنید، پس حضرت كفش خود را پوشید و عبای خود را بر شانه افكند و به راه افتاد و من نیز همراهی اش كردم تا اینكه بر مأمون كه طبقهایی از میوه های گوناگون پیش رویش بود و خوشه انگوری در دست داشت و دانه هایی از آن را خورده بود، داخل گردید، وقتی چشم مأمون به امام رضا علیه السلام افتاد، به جانب حضرت پرید و با او معانقه كرد و میان دو چشمش را بوسید و در پهلوی خویش نشانید و آن خوشه انگور را به حضرت داد و گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا انگوری بهتر از این، دیده اید؟ امام رضا علیه السلام به او فرمود: چه بسا انگور خوبی كه در بهشت است مأمون گفت: از این انگور میل كنید حضرت به او فرمود: مرا از خوردن آن معافم دار! مأمون گفت: غیر از خوردن، چاره ای ندارید و چرا از آن نمی خورید؟! شاید نزد شما به چیزی متهمیم؟ پس مأمون، همان خوشه انگور را برداشت و دانه ای از آن خورد و آنرا به حضرت داد، امام رضا علیه السلام سه دانه از آن خورد، سپس آنرا انداخت و از جای بر خاست، مأمون به او گفت: كجا می روید؟ حضرت فرمود: به همانجا كه روانه ام ساختی، حضرت در حالی كه سر مبارك خود را پوشیده بود، بیرون آمد، پس با او سخنی نگفتم تا اینكه داخل خانه شد و دستور بستن در را داد پس آن را بستم و حضرت در بستر خود خوابید و من در صحن خانه، محزون و اندوهگین ایستادم، در همین حال جوانی خوش سیما و مجعد موی و شبیه ترین مردم به امام رضا بر من داخل شد، به طرف او دویدم و گفتم: از كجا داخل شدی در حالیكه در بسته است؟

در جوابم فرمود: آن كسی كه مرا در این هنگام از مدینه به اینجا آورد، هم او از در بسته



[ صفحه 75]



داخل خانه ساخت.

عرض كردم: شما كه هستید؟ به من فرمود: من، حجت خدا بر توام، ای اباصلت! من محمد بن علی هستم، سپس به سوی پدرش رفت و داخل اتاق شد و به من نیز دستور داد داخل شوم و چون نگاه امام رضا علیه السلام به او افتاد، از جای خود جست و او را در آغوش كشید و به سینه اش چسبانید و میان دو چشمش را بوسه زد، آنگاه او را به میان بستر خود كشید و امام جواد نیز به وی دل سپرد و او را می بوسید و اسراری را با او گفت كه من چیزی از آن نفهمیدم و در همان حال بر لبهای مبارك امام رضا علیه السلام، كفی دیدم كه از برف سفیدتر بود و مشاهده كردم كه امام جواد علیه السلام آن را با زبان خود می لیسید سپس دست خود را از سینه در پیراهنش فرو برد و چیزی شبیه به گنجشك بیرون آورد و امام جواد علیه السلام بی درنگ آن را بلعید و امام رضا علیه السلام در گذشت.

در این حال امام جواد علیه السلام فرمود: ای اباصلت! برخیز و آب و وسایل شستشو و غسل را از صندوق خانه برایم بیاور.

عرض كردم: در پستو آب و وسیله شستشو و غسل نیست، پس به من فرمود: دستور را اطاعت كن و من داخل پستو شدم كه ناگهان آب، و وسایل غسل را آماده دیدم، بی درنگ از آنجا بیرون آوردم و پیراهن خود را به كمرم بستم تا در غسل امام رضا علیه السلام به امام جواد علیه السلام كمك كنم كه حضرت فرمود: ای اباصلت! درنگ كن زیرا كسانی جز تو با من اند و مرا یاری خواهند كرد، پس امام جواد علیه السلام حضرت را غسل داد و چون از غسل فراغت یافت، خطاب به من فرمود: به پستو خانه برو و بسته حاوی كفن و حنوطش را بیاور،پس بدانجا رفتم و بسته ای دیدم كه هرگز ندیده بودم و آن را نزد امام جواد علیه السلام آوردم و حضرت با آن، پدر بزرگوارش را كفن كرد و بر وی نماز گزارد، سپس فرمود: تابوت را بیاور، عرض كرد م! پیش نجار بروم و سفارش تابوت بدهم؟ فرمود: برخیز كه تابوت در پستو مهیا است، به آنجا رفتم و تابوتی یافتم كه هیچگاه مشاهده نكرد ه بودم و آن را نزد حضرت بردم، پس بدن نازنین امام رضا علیه السلام را پس از اینكه بر وی نماز گزارده بود، در تابوت نهاد و پاهای مباركش را صاف كرد و دو ركعت نماز به جای آورد و هنوز به پایان نرسیده بود كه تابوت از جا بلند شد و سقف خانه شكافته گشت و تابوت به آسمان رفت.



[ صفحه 76]



عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! الان است كه مأمون پیش ما بیاید و امام رضا علیه السلام را از من بخواهد! بفرمائید چه كنیم؟ حضرت فرمود: خاموش باش، ای اباصلت! تابوت بزودی باز خواهد گشت، هیچ پیامبری در مشرق عالم از دنیا نرود و وصی و جانشین او در مغرب عالم نمیرد، مگر اینكه خدای متعال جسم و روح آن دو را گرد هم می آورد و هنوز سخنان حضرت به پایان نرسیده بود كه سقف شكافت و تابوت فرود آمد، پس حضرت بپاخاست و بدن نازنین امام رضا علیه السلام را بیرون آورد و بر بستر وی نهاد، گویا غسل و كفن نشده است و بی درنگ فرمود: ای اباصلت! برخیز و در را برای ورود مأمون بگشا، در را گشودم و مأمون و غلامانش را پشت در دیدم، پس مأمون در حالی كه اندوهگین بود و می گریست و گریبانش را چاك زده، دست بر سر می زد و می گفت: ای آقا! ای مولا و ای سید و سرور من! من داغدار تو شدم، داخل خانه گشت و نزد سر حضرت نشست و گفت: تجهیز او را آغاز كنید و دستور كندن قبر داد و همان جایگاه مورد نظر را كندند و تمام آنچه حضرت فرموده بود بی كم و كاست آشكار شد، در همین موقع یكی از همنشینان مأمون به او گفت: آیا باور نمی كنی كه او امام است؟!

مأمون گفت: آری (باور دارم) پس گفت: چاره ای نیست از اینكه امام باید مقدم (بر سایرین) باشد و مأمون دستور داد كه سمت قبله قبری برایش حفر نمایند، در این هنگام گفتم: حضرت دستور داده است كه آن را هفت پله حفر كنم و برایش ضریح (شكاف در وسط قبر) بشكافم.

مأمون گفت: جز ضریح، همه را مطابق نظر اباصلت، عمل كنید و به جای ضریح برایش لحد (شكاف در یك جانب قبر) بسازید، وقتی چشم مأمون به آب و ماهیان و... افتاد، گفت: شگفتی های امام رضا، پایان ندارد و همانگونه كه در حیاتش آنها را به ما می نمود، بعد از رحلتش نیز نشان ما می دهد.

یكی از وزیران مأمون كه همراه او بود به وی گفت: آیا می دانی كه امام رضا چه خبری به تو می دهد؟

مأمون گفت: نه، او گفت: حضرت به تو خبر می دهد مثل دولت شما بنی عباس، هر چند تعدادتان زیاد باشد و مدتتان طولانی بشود، مثل این ماهیان است كه سرانجام وقتی اجلتان برسد و مدتتان به سر آید و قدرتتان از دست برود خدای متعال مردی را از خاندان بر شما



[ صفحه 77]



مسلط خواهد ساخت تا نابودتان گرداند، مأمون به او گفت: راست گفتی.

پس مأمون به من گفت: ای اباصلت! كلامی را كه بر زبان آوردی به من بیاموز، در جوابش گفتم: به خدا سوگند! آن كلام را همین ساعت از یاد بردم، و من راست می گفتم؛ مأمون دستور به حبس من داد و امام رضا به خاك سپرده شد، مدت یكسال در زندان به سر بردم تا اینكه دلتنگ شدم و وقت سحری، دست به دعا برداشتم و خدای متعال را به حق محمد و آل محمد سوگند دادم كه گشایشی حاصل كند و هنوز دعای خود را به پایان نبرده بودم كه امام جواد بر من داخل شد و به من فرمود: ای اباصلت! دلتنگ شده ای؟ عرض كردم: آری، به خدا سوگند! فرمود! برخیز و بیرون شو، آنگاه دست مبارك خود را به قید و بندهایی كه بر من نهاده شده بود، زد و همه را گشود و دستم را گرفت و پیش چشم نگهبانان و غلامان مرا از خانه بیرون برد و همگی مرا می دیدند ولی هیچكدام نتوانستند حرفی با من بزنند و من از در بیرون رفتم، سپس حضرت به من فرمود: برو در پناه خدا كه هرگز تو و او به یكدیگر نخواهید رسید.

اباصلت گفت: و تا این ساعت، با مأمون دیداری نداشته ام. [6] .

[81] 7 - مسعودی گفته است:

از عبدالرحمن بن یحیی روایت شده كه گفت: روزی خدمت مولایم و آقایم امام رضا علیه السلام بودم، در همان مسمومیتی كه از دنیا رفت، ناگهان به من نگریست و فرمود: ای عبدالرحمن! چون امروز من به پایان رسید و صدای شیون بلند شد، منتظر باش كه پسرم محمد، برای غسلم تو را به كمك خواهد طلبید و بعد از آن، خبر غسل من و نماز گزاردن بر من را به این متجاوز بده، مبادا اقدام نادرستی در مورد غسل ونماز من انجام دهد كه از انجام صحیح آن ناتوان است.

عبدالرحمن گفت: به خدا سوگند! من همچنان خدمت آقایم بودم و او سخن می فرمود كه مغرب داخل شد و مشاهده كردم كه سرورم چشم از جهان فرو بست و غم و اندوه شدیدی مرا فرا گرفت، پس به حضرت نزدیك شدم كه ناگهان صدایی از پشت سر، مرا آواز داد ای عبدالرحمن! آرام باش، به عقب برگشتم كه دیدم دیوار شكافته شد و آقا و مولایم امام جواد علیه السلام كه ردای سفیدی بر دوش و عمامه ی سیاهی بر سر داشت، داخل گردید.



[ صفحه 78]



امام جواد علیه السلام فرمود: ای عبدالرحمن! برای غسل آقا و مولایت مهیا شو و بدن نازنینش را بر تخت بگذار و او را همانند جدش رسول خدا از زیر پیراهن غسل داد و چون غسلش به پایان رسید، به نماز ایستاد و من نیز با او، بر حضرت نماز گزاردیم، سپس فرمود: ای عبدالرحمن! آنچه دیدی به این متجاوز (مأمون) گزارش كن، مبادا اقدام نادرستی انجام دهد، زیرا از انجام صحیح آن ناتوان است، تمام آن شب را تا طلوع فجر خدمت مولایم امام جواد علیه السلام بودم، در آن وقت، مأمون با عده زیادی آمد و هیبتش مانع از آن شد كه در سخن با او پیشدستی كنم، تا اینكه او آغاز سخن كرد و گفت: ای عبدالرحمن! ای پسر یحیی! چه دروغ گوئید شما! آیا پندارید كه هیچ امامی از دنیا نمی رود، مگر اینكه پسری كه جانشین اوست عهده دار كفن و دفن او می گردد؟ این امام علی بن موسی در خراسان است و پسرش محمد در مدینه می باشد!

عبدالرحمن گفت: به مأمون گفتم: ای امیر مؤمنان! اكنون كه آغاز سخن كردی، به سخنان من گوش فرا ده، دیروز بود كه آقا و مولایم امام علیه السلام رضا چنین و چنان فرمود، به خدا سوگند! هنوز وقت نماز مغرب داخل نشده كه جان به جان آفرین تسلیم كرد، من به او نزدیك شدم كه ناگهان كسی از پشت سر به من گفت! آرام باش ای عبدالرحمن! او تمام حدیث را بازگو كرد مأمون گفت: او را برایم توصیف كن، من امام جواد علیه السلام را با لباس و حالتش توصیف نمودم و دیواری را كه حضرت از آن در آمد به مأمون نشان دادم و مأمون خود را بر زمین افكند و همچون گاو خرناسه می كشید و می گفت: وای بر تو مأمون! دست به چكاری زدی؟ و چه حالی داری؟ خدا لعنت كند فلانی و فلانی را كه آن دو نفر بر این كار وسوسه ام كردند. [7] .


[1] مؤدبي در زمان بني العباس شغل بود و رسم مردم اين بود كه براي فرزندان خود مؤدب مي گرفتند و او به فرزندان آداب و علم مي آموخت كما اينكه در زمان پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله و سلم براي فرزندان دايه مي گرفتند و او هم شير مي داد و هم ادب مي آموخت.

[2] بقره 2: 156.

[3] اعراف: 7، 171.

[4] اعراف: 1.

[5] الثاقب في المناقب: 509 ح 435.

[6] امالي: 759 ح 1026.

[7] اثبات الوصيه: 208.